از عروسیمان چند روزی نگذشته بود که دفتر خاطرات زنم مرا شوکه کرد!
دنبال بهانهای میگشت تا شخصیت مرا لگدمال کند. با بداخلاقیهایش روی اعصابم راه میرفت. با این سؤال بیجواب روبهرو بودم که چرا شیرینی زندگیام در کمتر از دو هفته طعم تلخ و نفرتانگیزی به خود گرفت.
موضوع را به خانوادهام اطلاع دادم. پدرم به او کمک مالی کرد و میگفت شاید از پس مشکلات زندگی برنمیآید. دو هفته سکوت کرد و مثل مترسک فقط نگاه میکرد، اما دوباره بهانهگیریهایش شروع شد. این اواخر مرا زیر نظر داشت و گوشی تلفن همراهم را نیز گرفت. اجازه نمیداد خانۀ پدرم بروم و وقتی از سر کار به خانه برمیگشت خودش را توی اتاق زندانی میکرد.
در پنجمین ماه زندگی مشترکمان فهمیدم با زنی ارتباط برقرار کرده است. بیشتر به سر و وضع خودم میرسیدم و به او محبت میکردم، اما فایدهای نداشت و اصلا مرا نمیدید. هیچ احساسی به من نداشت. ما فقط زیر یک سقف بودیم و بعضی روزها حتی یک کلمه حرف هم نمیزد. فکر میکردم معتاد شده است. بعد از یازده ماه و ۲۷ روز زندگی سرد و بیروح بالأخره یک روز به سیم آخر زدم. وسایلم را جمع کردم و به خانۀ پدرم رفتم. دو هفته آنجا بودم. هیچ سراغی از من نگرفت. پدرم با خانوادهاش صحبت کرد. آنها هم مانده بودند چه توجیهی برای رفتارهای پسرشان بیاورند.
شکایت کردم و به کلانتری آمدیم. شوهرم در گفتگو با کارشناس اجتماعی کلانتری از موضوعی حرف زد که عرق شرم روی پیشانیام نشست. او دفتر خاطرت دوران دبیرستانم را لابهلای وسایلم پیدا کرده بود. من نوشته بودم یکی از اقوام که مردی میانسال بود و به خانۀ ما رفت و آمد داشت چندبار قصد ایجاد مزاحمت برایم داشته است.
شوهرم با خواندن این دست نوشتهها که از سر دلتنگیام بوده دچار شک و بدبینی شدیدی به من شده است. ما به مرکز مشاورۀ پلیس معرفی شدهایم. امیدوارم مشکل زندگیام حل شود.