بخاطر ازدواج نکردن دزد شدم اما دیگر نمیخواهم به روزهای تلخ گذشته ام باز گردم. از آن روزگار تلخ و سیاه خسته شده ام و باید تاوان گناهانم را پس بدهم …
اینها بخشی از اظهارات دزد جوان ۳۰ سالهای است که با اعترافاتش، قاضی را به حیرت وا داشت
از او خواستم تا اگر دوست دارد ماجرای زندگیش را برایم شرح دهد و او اینگونه گفت : اوایل با جوانهای هم سن و سال خودم بعضی وقتها مشروب میخوردم و به خوشگذارانی میپرداختم و شب ها تا دیر وقت با رفقا بیرون بودم و دیر خانه میامدم .
روزگار و جوانیم بیشتر اوقات اینگونه میگذشت تا اینکه مادرم به فکرش رسیده بود تا شاید با ازدواج کردن من سربراه شوم و زن و زندگیم برسم و دست از رفیق بازی و خوشگذارانی بردارم . برای همین خودش به یکی از دخترهای فامیل در شهرستان پیشنهاد ازدواج داده بود . این موضوع آن قدر جدی بود که حتی پدرم به طور غیرمستقیم آن دختر را برایم خواستگاری کرده بود، اما من هیچ علاقهای به «الناز» نداشتم و اصلا دوست نداشتم با او ازدواج کنم .
او دختر خوبی بود و هیچ ایرادی نداشت، ولی من هیچ گاه به ازدواج با او نمیاندیشیدم. با وجود این، پدر و مادرم فکر میکردند اگر من با الناز ازدواج کنم، حتما سر به راه خواهم شد. این گونه بود که برای فرار از این ازدواج، نقشه سرقت را طراحی کردم. برای اجرای این نقشه ابتدا به سراغ برادر آن دختر رفتم. او جوانی کم سن و سال بود. در حالی که من ۲۷ سال داشتم و هیجانی تصمیم نمیگرفتم.
خلاصه، خیلی زود به برادر الناز نزدیک شدم و رفاقت صمیمانهای را با او برقرار کردم. و در یکی از شب نشینی هایمان از او چند تا از دوستانم خواستم تا نقشه سرقت از یکی از پولدارهای آن شهرستان را بکشیم و من جزئیات نقشه سرقت را برای آنها شرح دادم و در پایان نیز گفتم اگر کارمان را به درستی انجام بدهیم هیچ کس به ما مشکوک نمیشود، اما در واقع هدف من از نقشه سرقت این بود که خودم را به برادر الناز یک دزد حرفهای معرفی کنم و او به خواهرش اجازه ندهد تا با من ازدواج کند. این گونه من از شر این ازدواج ناخواسته رها میشدم
نقشه ام گرفت و سرقت را انجام دادیم و هیچکس به ما مظنون نشد و آن دختر هم هیجوقت با من ازدواج نکرد . ما پولها را بین خودمان تقسیم کردیم و از آن روز به بعد من به خلافکاریهای خودم ادامه دادم، ولی دو سال قبل ناگهان به آخر خط رسیدم و خودم را موجودی درمانده و بدبخت یافتم. هیچ چیزی نداشتم و با بدبختی و فلاکت روزگار میگذراندم و به فکر جبران گذشته و شروع زندگی جدید افتادم .
برای همین خودم را به پلیس معرفی کردم و ماجرای آن سرقت سه سال پیش را برایشان گفتم . اما آنها اول باور نمیکردند و فکر میکردند من عقلم را از دست داده ام یا حالت عادی ندارم اما به اصرار من و استعلام از پاسگاه محل سرقت پرونده را از بایگانی بیرون کشیدند .
حالا هم میدانم مالباخته حاضر به گذشت نیست، اما من میخواهم پاک زندگی کنم و اگر مالباخته کمکم کند تا بتوانم کار کنم و اقساطی خسارتش را بپردازم، دیگر هیچ گاه به دنبال خلاف نمیروم.
خانواده ام نیز در تنگنای اقتصادی قرار دارند و نمیتوانند به من کمک کنند، اما من صادقانه همه اتهامها را میپذیرم و از محضرقاضی محترم تقاضا دارم تا دستور دستگیری همدستانم را صادر نکند چرا که من آنها را وادار به این کار کردم